کد مطلب:316775 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:249

من رفیق تو هستم
علامه شیخ محمدباقر نویسنده ی كتاب كبریت احمر می نویسد:

زمانی كه در نجف بودم وباء شدیدی در نجف و حوالی آن شیوع یافته بود و دو ماه طول كشید دوازده هزار نفر در نجف تلف شدند، تا آنكه به قصد زیارت كربلای معلی از نجف خارج گشتم و تا كاروان سرای شور كه در وسط راه است پیاده آمدم، نوری به من رسید و گفت: از كجا می آیی و به كجا می روی؟ گفتم: از میان اعراب بادیه می آیم و تا اینجا قصد من بود. گفت: دروغ مگو از نجف می آیی و قصد كربلا داری!! تشویش مدار، من رفیق توام و با یكدیگر می رویم به كربلا. گفتم: چون راه ورود به كربلا را بسته اند و نمی گذارند اهل نجف تردد كنند، مصلحت را در این می دانستم. گفت: خاطر جمع باش بر تو باكی نیست، من تو را می گذرانم، خوشدل شدم و با یكدیگر پیاده به راه شدیم و مشغول صحبت بودیم، به مدت قلیلی بدون زحمت رسیدیم به پشت كربلا كه حالا قبرستان یا قرنطینه ی ده روزه ی مسافران بود. به پیرمرد گفتم: بیا از سمت باغات برویم و الا ما را می گیرند، خندید و گفت: خاطر جمع باش با بودن من ترسی به خود راه مده و حال بیا از كنار خیمه ی سربازان بگذریم، من چند سكه ی طلا برای خرجی به همراه برداشته بودم آن ها را در كفشم گذاشتم تا اگر ما را گرفتند ایمن باشد.

پیرمرد می خندید و می گفت: عجب است كه من تو را اینقدر ایمنی



[ صفحه 62]



می دهم و تو آسوده خاطر نیستی.

چون گنبد مطهر حضرت اباالفضل علیه السلام در روبروی ما نمایان بود متوسل به آن حضرت شدم و آرامش كامل برایم حاصل شد.

به راحتی از كنار سربازان گذشتیم، مثل اینكه اصلاً ما را نمی دیدند، سپس پیرمرد از من خداحافظی كرد و رفت.

بار سوم كه برای زیارت مشرف شدم در خواب دیدم كه كسی می گوید: هرگاه كسی متوسل به حضرت عباس به این لفظ شود:

«عبدالله أباالفضل دخیلك» حاجت او برآورده شود.



مشتاقم و غیر من كسی ساقی نیست

در هیچ دلی این همه مشتاقی نیست



در سینه ام آرزوی سقایی هست

افسوس كه دست در تنم باقی نیست



شعر از «شفق»



هنگام سفر، پیشقدم شد، دستم

قربانی قامت علم شد، دستم



تا نامه ی عشق را به خون بنگارم

در محضر وصل او، قلم شد دستم



شعر از «محمدی»



[ صفحه 63]